نوشته های روزمره من



اسمش فرشته بود و علاقه‌ی خاصی به ادبیات دری داشت. بعد از سپری کردن دوازده سال تعلیمی، امتحان کانکور داد و با کوشش بسیار، سرانجام موفق شد به رشتۀ دلخواه­اش که ادبیات دری بود، راه یابد.

زمانی­که فهمید در دانشکده‌ی ادبیات دری کامیاب شده، از خوشحالی زیاد در پوست خود نمی‌گُنجید. سرانجام دانشگاه را آغاز کرد و همه چیز به خوبی پیش می­رفت. وی سه سمستر نُخست دانشگاه را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و همه استادان و هم­صنفانش به لیاقت فرشته پی­برده بودند، دوستانش نیز وی را بنا بر استعداد بالایی که داشت پروفیسور فرشته صدا می‌زدند چون هیچ فردی در صنف توانایی او را نداشت.

فرشته دختری خوش برخورد با هم­صنفانش، نرم دل با کودکان و پُرتلاش در درس­هایش بود. در کُل انسان­ها را به خوب و بد تقسیم نمی­کرد و توانایی­های آنها را در کنار هم می­دید.

یکی از روزها زمانی که از خانه بیرون شد تا به دانشگاه برود، هنوز به ایستگاه سرویس نرسیده بود که انفجاری با صدای مهیب همه خانه­های اطراف آن­جا را لرزاند و بارانی از شیشه، آهن پاره و سنگریزه از آسمان می‌بارید. اطرافش را دود و خاک فرا گرفته بود. پارچه­های گوشت و استخوان­های جوانانی که به دانشگاه می­رفتند، مردانی که برای پیدا کردن لقمه نانی بیرون شده بودند و کودکانی که بازی‌کُنان به سوی مکتب در حرکت بودند، در همه جا پراکنده شده بود. جوی­باری از خون آنان جاری گشته و وحشت همه جا را فرا گرفته بود.

کسانی که از این حادثه جان به سلامت برده بودند دست و پاچه هر کدام به سمتی می‌گریختند. فرشته نیز از این فاجعه بی­نصیب نمانده و پاره­یی از آهن گداخته شده به پایش اصابت کرده بود. در آغاز سوزش کمی را احساس کرد و چند ثانیه‌یی نگذشت که خون از آن جاری شد. هنوز دردی را احساس نکرده بود، می­خواست از آن جا دور شود که متوجه شد پسر کوچکی که بکس مکتب در دست داشت و صدای انفجار کاملا بی­خودش ساخته بود، به سمت محل حادثه پیش می‌رفت.

فرشته از ترس انفجار دوم که اکثراٌ اتفاق می­اُفتد به سوی پسرک دوید و او را به سوی خود کشاند. زمانی که می­خواست از آنجا دور شوند، دومین انفجار نیز صورت گرفت و فرشته را با همه‌ی آرزوهایش نقش بر زمین کرد. کتاب­ها و کتاب‌چه‌ی شعرش همه پُر از خون شده و چهار سو پراکنده شدند.

پسرک نجات یافته، از ترس زیاد سرش را بر سینه­ی فرشته گذاشته بود و به شدت گریه می­کرد. فرشته در حالی که او را تنگ در آغوش گرفته و سپری برایش شده بود، با بدن سوراخ سوراخ جان به جان‌آفرین سپرد و به فرشته‌های آسمانی پیوست.

و این است داستان زندگی کردن در افغانستان، همانند این داستان روزانه ده‌ها جوان تحصیل یافته که اُمیدهای آینده‌ی افغانستان هستند در حملات گوناگون به بدترین شکل ممکن جان‌های‌شان را از دست می­دهند، با ادامه‌ی این روند؛ امروز یا فردا حتما نوبت ما هم خواهد رسید. نمی­دانم در هم­­چون مقطع به فکر درس و تحصیل باشیم یا کفن و قبر.!

دل­نوشته احساسی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زندگی دوباره تاتو در قلمـرو ریاضیات محسن فیاض chapemarkazeine بارونی هستم به یادت بال های پرواز اجناس فوق العاده یک لیوان محبت پورتال جامع صبا